معنی فضیلت و برتری

حل جدول

لغت نامه دهخدا

فضیلت

فضیلت. [ف َ ل َ] (ع اِمص) فضیله. رجحان. برتری. مزیت.فزونی. (از منتهی الارب): آدمیان را به فضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). چه هرکه از خرد بهره دارد فضیلت او بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). چندانک اندک مایه ٔ وقوف افتاده و فضیلت آن را بشناختم به رغبتی صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه).
در خبری خوانده ام فضیلت آنرا
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است.
خاقانی.
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا بچپ کردی حساب این فضیلت ها به راست.
خاقانی.
|| صفت نیکو. مقابل رذیله. ج، فضایل. فضیلت های اصلی عبارتند از: شجاعت، عفت و حکمت. (فرهنگ فارسی معین). فضایل اصلی را چهار دانسته اند که یکی از آنها هم عدالت است: کدام فضیلت از این فراز که از امت به امت و ملت به ملت رسید و مردود نگشت. (کلیله و دمنه). طایفه از حکمای هند در فضیلت ابوزرجمهر سخن می گفتند. (گلستان). || دانش و حکمت. پایه ٔ بلند در فضل. (منتهی الارب).
- فضیلت گستر، دانش گستر. و رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.


برتری

برتری. [ب َ ت َ] (حامص مرکب) فضل. علاء. (دستوراللغه). علو. اعتلا. تفوق. رجحان. مزیت. بالاتری. اعلائی. ارفعی. رفعت. (یادداشت مؤلف). بزرگی. فزونی:
جز برتری نجویی گویی که آتشی
جز راستی نیابی گوئی ترازویی.
رودکی.
وگر باز گرددسوی شهریار
ترا برتری باشد از روزگار.
فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که او داد بر برتری دستگاه.
فردوسی.
چو درویش نادان کند برتری
بدیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
بزرگی که فرجام آن تیرگی است
بدان برتری بربباید گریست.
فردوسی.
در برتری راه اهریمن است
که مرد پرستنده را دشمن است.
فردوسی.
ببر از همه گوی پیغمبری
که با او کسی را نبد برتری.
اسدی.
برپایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
نه عیبی بجز همتش برتری را.
ناصرخسرو.
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی بفراز.
مسعودسعد.
- برتری جستن، جویای رجحان و تفوق شدن:
ز بیدانشی جسته ای برتری
تو بد گوهری و ز سگ کمتری.
فردوسی.
همه رای تو برتری جستن است
نهان تو چون رنگ اهریمن است.
فردوسی.
یک بیت شعر یاد کنم زانکه رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن تویی
جز برتری نجویی گویی که آتشی
جز راستی نجویی گویی ترازویی.
فرخی.
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر از طریق هنرپروری.
نظامی.
آنکه با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
- برتری دادن، تفضیل. ترجیح.
- برتری داشتن، تفوق.
- برتری کردن، ترفع. (دهار). بیشی کردن. فزونی کردن:
تو زیشان مکن بیشی و برتری
که گر ز آهنی بی گمان بگذری.
فردوسی.
|| کبر. تکبر.


فضیلت نهادن

فضیلت نهادن. [ف َ ل َ ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) ترجیح نهادن. برتری دادن. فضیلت دادن:
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی.
سعدی.
چو خسرو فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم.
سعدی.
رجوع به فضیلت شود


فضیلت دادن

فضیلت دادن. [ف َ ل َ دَ] (مص مرکب) ترجیح دادن. برتری دادن. برتر شمردن. بهتر دانستن: ترا بر وی فضیلت داده، شکر نعمت رب العالمین بجا آر. (گلستان).

فرهنگ معین

فضیلت

رجحان، برتری، برتری در علم و دانش. [خوانش: (فَ لَ) [ع. فضیله] (اِ.)]

فرهنگ عمید

فضیلت

برتری در علم، هنر، و اخلاق، فضل،
برتری، شرف،
(اسم) [مقابلِ رذیلت] ویژگی‌های ستودۀ اخلاقی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فضیلت

برتری، تقوا، کمال، مزیت، معرفت، برتری، رجحان، مزیت، حسنات،
(متضاد) رذیلت


برتری

استیلا، اولویت، براعت، ترجیح، تفضل، تفوق، تقدم، رجحان، سبق، فضل، فضیلت، مزیت، منت، تفوق، تسلط، سلطه، چیرگی

نام های ایرانی

فضیلت

دخترانه، برتری در دانش، هنر و اخلاق، ارزش و اهمیت، شرف

فرهنگ فارسی هوشیار

فضیلت

برتری، مزیت، فزونی

فرهنگ فارسی آزاد

فضیلت

فَضِیلَت، مزّیت، برتری هر صفت عالی که موجب مَزیَّت معنوی شخص گردد، درجه عالی در فضل و کمال، هر صفت عالی اخلاقی مانند صدف، امانت، عفت، سخاء و کرم (جمع: فَضائِل)،

فارسی به عربی

فضیلت

انجاز، براعه

فارسی به ایتالیایی

فضیلت

virtà¹

معادل ابجد

فضیلت و برتری

2138

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری